پاهام دیگه یاری نمیدن که برم و برنگردم دیگه به این شهر جوری شده این زندگی با من بُق کرده قلبم کرده با من قهر این لحظه ها چقدر نفس گیرن ثانیه ها یواش تر از همیشه هی میرن آینه هم شکست منو نشون میده آروز هام یکی پس از دیگری می میرن کاش زنده دربیام از این آوار ترسم از اینه پیراهنم آخر کفن میشه معنی نداره زندگی برام دیگه شادی یه جورایی برام هی قدغن میشه کسی نمیدونه چه حالی دارم این روزا اشکای من سمت یه دره ای سرازیرن طاقت بیار ای قلبِ غم دیده میدونم این شب ها منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وکیل زن در شیراز ی آدم چرت اینجا همه چی هست عبدالعلی روان پاک کمپرس گیم منزلگه ققنوس